سوم خرداد روز فتح خرمشهر
بهار سال ۱۳۶۱ شور دل انگیز داشت. آن روزها عاشقان آوارگان دشت خون و صحرای جنون بودند و در خرابات جبهه ها و در سنگرها در میان لاله ها آشیان داشتند. آن ایام ما پیری داشتیم که عاشقان پروانه وار گرد وجودش در طواف بودند و با اشارتش خود را به آتش می سوختند.
دومین روز بهار عملیات پیروزمندانه مدافعان حق و دین بنام فتح المبین آغاز شد. این رزم بی امان و دلاورانه یک هفته ادامه داشت، با نثار خون شجاعان سپاه اسلام پیروزیهای بزرگی برای کشور و میهن به ارمغان آورد. بخشهای زیادی از سرزمین دلاور خیز ما از چنگال دشمنان متجاوز آزاد شد و عده زیادی از نیروهای دشمن نابود شدند و هزاران تن از آنان به اسارت درآمدند.
سلاحهای سبک و سنگین و مهمات انبوهی همراه با تجهیزات و ادوات مختلف به غنیمت رزمندگان اسلام درآمد.
پیر جماران در پیامی فرمود: «من از دور بر دست و بازوی شما رزمندگان اسلام بوسه می زنم و بر این بوسه افتخار می کنم» و ارادتمندان آن پیر صفا دل در پاسخ با احساسات صادقانه او عاشقانه گریستند. دامنه تجاوز دشمن به خاک پاک میهن ما بسیار گسترده بود و با وجود پیروزیهای غرور آفرین فتح المبین هنوز بخشهای زیادی از سرزمین ما و شهر خرمشهر در اشغال متجاوزان بود و پیوسته این ندا بر لبها و در عمق دلها جاری بود «خیز ای رزمنده شیر خانه از دشمن بگیر»
اینک دلاور مردان سپاه اسلام تصمیم به آزاد سازی بخشهای دیگری از سرزمین اسلامی مان را گرفته بودند.
وقتی قرار بود در جبهه ها عملیاتی آغاز شود از طریق سپاه و بسیج نیروهای مردمی را برای حضور در جبهه ها و پشتیبانی جنگ آگاه می کردند. آن روزها خدمتگذار کوچک ایتام و محرومین در بویر احمد بودم و در کمیته امداد امام خمینی یاسوج خدمتگذاری می کردم. برای عزیز و شهیدم حجت الاسلام شیخ عبدالله ثمینی (ره) مرا به جلسه ای در سپاه دعوت کرد تا آنجا که بخاطر دارم در آن جلسه نماینده ای از قرارگاه و منطقه عملیاتی حضور داشت. موضوع جلسه بسیج نیروهای مردمی برای حضور در جبهه و ارسال و جمع آوری کمک های مردمی به جبهه ها بود.
قرار بود ستاد کمک رسانی به جبهه ها مستقر در مسجد صاحب الزمان (ع) یاسوج فعالتر شود و تبلیغات برای بسیج مردمی و حضور عشایر سلحشور در جبهه گسترده تر شود.
از آن پس وقت بیشتری را صرف تبلیغات و سخنرانیهای حماسی جهت حضور یافتن رزمندگان دلیر عشایر در جبهه داشتیم.
صحنه های زیبایی از حماسه حضور دلاوران در تاریخ جنگ و انقلاب شکل می گرفت. در میان رزمندگان دلیر و شهیدان کهکیلویه و بویر احمد همه گروههای سنی وجود داشتند از جوانان رشید و سلحشور عشایر گرفته تا نوجوانان کم سن و سال و پیران روشن ضمیر و عارفی همچون شهید سید قربان حسینی، اینان با هر فراخوانی آماده حضور بودند.
حضور دلاورانه از یکسو و کمک های صادقانه و سخاوتمندانه آنان به جبهه که گاه علیرغم نیاز خودشان ایثار می کردند از سوی دیگر موجی از احساسات پاک و همدلی و صفا را در میان مردم برانگیخته بود. در چشمان هر مرد و زن و کودک و پیر و جوان این سامان برق امید می درخشید. آن روزها زنان پاکدل روستاها برای رزمندگان اسلام نان محلی تیری می پختند. این صحنه های ایثار و شکوه برایم فراموش ناشدنی هستند اما دو صحنه برایم آنقدر جالب و زیبا بود که بی اختیار گریستم.
صحنه اول وقتی دانش آموز یتیمی که ساکن یکی از روستاها و تحت پوشش کمیته امداد بود برای گرفتن مستمری ماهانه اش مراجعه کرد و اصرار داشت که این ماه به او سهمیه بیشتری از برنج و روغن و خواروبار اختصاص یابد. نمی توانستم دلش را بشکنم چرا که اینک در جای برادر بزرگتر او بودم با خواسته اش موافقت کردم و او خوشحال شد و کیسه خواروبار را که حمل آن برایش مشکل بود بر دوش گرفت و رفت. ساعتی بعد برای سرکشی به ستاد کمک رسانی به جبهه ها مستقر در مسجد صاحب الزمان یاسوج مراجعه کردم بر بالای کمکهای جمع آوری شده آن کیسه برنج و خواروبار را شناختم همانهایی که بود که ساعتی قبل آن کودک یتیم به عنوان مستمری جهت مصرف یکماهه خانواده اش دریافت کرده بود. از برادری که مسئول جمع آوری کمکها بود پرسیدم این بسته را چه کسی آورد؟ و او جواب داد پسری ۱۴ – ۱۳ ساله آن را برای کمک به جبهه ها آورده و او را نمی شناسم. اینجا بود که به رمز اصرار آن کودک یتیم پی بردم و بی اختیار در خلوت خویش گریستم.
دومین صحنه وقتی بود که به روستای گنجه ای در نزدیکی یاسوج رفته بودم، پیرزنی مستمند که تحت پوشش کمیته امداد بود و در کلبه روستایی اش فقط چند مرغ نگهداری می کرد فوراً پاهای مرغ هایش را بسته و آنها جهت کمک به جبهه در ماشین ما گذاشت با مهربانی و با لهجه لری به او گفتم: «دی نیشه مرغل سی جبهه بریمون» یعنی مادر نمی شود مرغها را برای جبهه ببریم و او با التماس خواست تا چند تخم مرغ را که ذخیره کرده بود قبول کنیم.
کمک های مردمی گردآوری شد و تا آنجا که در خاطر دارم بیش از ۲۰ کامیون آماده ارسال به جبهه ها گردید. این هدایا شامل گوسفند، نان تیری محلی، کمپوت و کنسرو و خواروبار و سایر اقلام مصرفی رزمندگان بود. کاروان کمک های مردمی آماده حرکت بود.
من نیز به اتفاق یکی از راننده های امداد با گرفتن دو اسلحه کلاشینکف و چند خشاب از سپاه و حکم حمل سلاح با یک دستگاه وانت تویوتا همراه کاروان راهی جبهه جنوب شدیم.
هنگامی که به منطقه رسیدیم تا آنجا که خاطرم هست اوایل اردیبهشت بود. کمک های مردمی تحویل واحدهای پشتیبانی در آبادان و همچنین برخی از یگانهای مستقر در جبهه شد و رانندگان کامیونها پس از تحویل محموله بازگشتند. اما چون قصد ما حضور در منطقه بود به هتل بین المللی آبادان که به صورت متروکه درآمده و محل استقرار عده ای از رزمندگان اسلام بود هدایت شدیم.
در جمع رزمندگان آنجا من کسی را نمی شناختم جز یک نفر آنهم مرحوم خسروی از جوانان خونگرم عشایر ممسنی جوانی رشید و بلند قامت با ریشهای بلند و هیبت جالبی بود. آن مرحوم از ابتدای جنگ در جبهه بود و حضورش در جبهه سالها به طور مداوم به درازا کشید و جالب اینکه طی این مدت حتی یک زخم برنداشت اما بعدها هنگام مرخصی از جبهه یک روز صبحگاهان در خانه اش هنگام وضو برای نماز در پای شیر آب سکته کرد و به سرای باقی شتافت، خدایش رحمت کند.
در مقابل جوان دیگری بود که از نظر قامت و صلابت شباهت زیادی به مرحوم خسروی داشت شهید واعظی از مسئولان فعال و خونگرم جهاد یاسوج بود که وقتی به جبهه رفت در همان ساعات اولیه ترکش سلاحهای دشمن به شهادت رسید که خدایش رحمت کند.
آری عجیب بود حکایت جنگ و حیات و مرگ و شهادت.
در آن مقر با ستوان محمد شفایی جمعی نیروی هوایی ارتش همان روز اول دوست شدیم او جوان متدین، با معنویت و شجاعی بود که که ساکن تهران بود. از زندگی اش برای تعریف می کرد از خانواده اش و بچه اش که قرار بود به زودی به دنیا بیاید و اینکه فرزندانش را چقدر دوست دارد اما همچنان آرزوی شهادت دارد. فردی به راستی دوست داشتنی بود. او در جمع رزمندگان آنجا نماز جماعت برپا میکرد و خود امام جماعت آنها میشد پس از نماز نیز دعاها و تعقیبات را با لحن عارفانه و سوز خاصی می خواند.
او اصرار داشت من امام جماعت باشم اما من آن قدر از نماز خواندن او خوشم می آمد که با وجود اینکه به لباس روحانی ملبس بودم هنگام نماز پنهان می شدم تا او نماز جماعت را بر پا کند و به او اقتدا کنم. او براستی عاشق شهادت بود. نیروهای تحت امر او و نیروهای بسیجی مستقر در هتل همه دوستش داشتند و برای احترام و ارزش معنوی خاصی قائل بودند. از آن به بعد ما با هم بودیم گاه برای سرکشی به یگانهای پدافند هوایی تحت امر او مستقر در آبادان می رفتیم گاه به جزیره مینو و خطوط مقدم جبهه و برخی شبها نیز در کوت شیخ بر ساحل اروند و در سنگر نیروهای اسلام می گذراندیم. کوت شیخ محله غیر اشغالی خرمشهر بود که در واقع در انتهای شهر آبادان و در این سوی پل خرمشهر در اختیار نیروهای اسلام بود. برای رفتن به کوت شیخ قبل از تاریکی هوا حرکت کردیم آن محل در زیر تیررس خمپاره ها و سلاح های نیروهای عراقی و در دید آنها بود. بسیاری از مواقع موقع رفتن یا بازگشت بر اثر گرد و خاک ماشین، عراقی ها متوجه آمد و شد شده و آنجا را به خمپاره و گلوله می بستند و شروع به آتشباری می کردند. در این حال عبور از آن کوچه و معابر خیلی مشکل می شد.
شبهای کوت شیخ شبهای جالب و به یاد ماندنی بود در طبقه زیرین یک ساختمان که حکم مقر و سنگر برای رزمندگان داشت همه اش حرف از مردان قورباغه ای دشمن که خود را به این سوی آبها می رساندند بود و آنجا بود که با برادران بسیار خونگرم و مومن نورانی که از نیروهای مخلص سپاه خرمشهر بودند آشنا شدم گویا اینها از همان کوت شیخ و از طریق کانال فاضلات خرمشهر برای شناسایی شهر خرمشهر و نیروهای عراقی به این شهر وارد شده و دوباره بازگشته بودند.
در بین رزمندگان کوت شیخ لبنانی جوانی بود از پرورش یافتگان مدرسه ایتام شهید چمران که عجیب به شهید چمران عشق می ورزید وقتی صحبت از چمران می شد او اشک می ریخت او با همه ارادتی و عشقی که به حضرت امام داشت تصور میکرد شهید چمران از امام بالاتر است. البته علت آن بود که او شهید چمران را به خوبی درک کرده بود و چقدر سخت بود این نکته را به او فهماندن که شهید چمران خود یکی از شاگردان و مریدان مکتب امام است همانگونه که تو خود شاگرد مکتب شهید چمرانی.